دفتر خاطرات ما

خاطراتی از گذشته

سلام به همه.من ایمانم از این که به من سر زدین ممنون و خوشهالم. این وبلاگ و ساختم تا خاطرات تلخ و شیرین گذشته رو به یاد بیارم از شما هم میخوام خاطراتی رو که دوست دارین بقیه هم بخونن اینجا وارد کنین البته لازم نیست که اسم خودتونو بگین فقط اول اسما باشه کافیه از این که منو همراهی میکنین ممنونم.شما میتونید خاطرات یا داستان های خودتونو به ایمیل من بفرستید قول میدم در اسرع وقت اون مطالب رو در وبلاگ قرار بدم.قربون همه تون برم.

                                                                                            با تشکر ایمان

خاطرات برگی از دفتر زندگی هستند، آن ها را پاره نکنیم
نوشته شده در 5 / 4 / 1398برچسب:ایمان,ساعت 16:10 توسط iman| |

ببخش اگه تو قصه مون دو رنگ و نامرد نبودم

 

                            ببخش که عاشقت بودم خسته و دل سرد نبودم

ببخش که مثل تو نشد خیانتو یاد بگیرم

                                     اگر که گفتم به چشات بزار واسه تو بمیرم

ببخش اگه تو گریه هام دو رنگی و ریا نبود

                                          اگر که دستام مثه تو با کسی آشنا نبود

ببخش اگه تو عشقمون کم نمی زاشتم چیزی رو

                                    ببخش که یادم نمی ره اون روزای پاییزی رو

لیاقت دستای تو بیشتر از این نبود عزیز

                                   نه نمی خوام گریه کنیِ،برای من اشکی نریز 

خاطرات برگی از دفتر زندگی هستند، آن ها را پاره نکنیم
نوشته شده در 10 / 8 / 1391برچسب:,ساعت 22:16 توسط iman| |

elahi

خاطرات برگی از دفتر زندگی هستند، آن ها را پاره نکنیم
نوشته شده در 10 / 8 / 1391برچسب:,ساعت 22:15 توسط iman| |

دارم از تنهایی می پوسم و میمیرم...

شاید سرنوشت من اینه که همیشه با یه دنیا آه و حسرت در چرخش و نفس کشیدن باشم

دنبال بهانه بودم گریه کنم...چشمامو سرزنش نکن و سعی نکن جلوشون رو بگیری...بهانه باز هم پیدا شد...اونم خودت هستی...

نمیدونم از خوبی هات بگم یا وقتی شکستیم!

اقتدا به تو دارم وقتی اذان عشق سر میدی...نمازم بی قنوت و بی رکوع و تنها سجده بر آغوش تو دارد.
سلامم را بر حریر خوابت بکش...بر اون چشمایی که در اغوشم به انها ذل میزدم.

قلم نوشتنم ساکته، وقتی که چشمام با اشکاشون تورو برام میکشن و هر لحظه دلخوشیم شده توهم خیالت


دنبال بهانه بودم گریه کنم...

خاطرات برگی از دفتر زندگی هستند، آن ها را پاره نکنیم
نوشته شده در 10 / 8 / 1391برچسب:,ساعت 22:13 توسط iman| |

* تنها *

در حریم نفس عشق نهادیم دلی


ودگرباره به اندوه دلم باز شکست


آه ای عشق ...چرا تنهائی؟!


ره ما گرچه زهم گشته جدا


تو چرا ره به خرابات مغان در راهی؟؟!!


من چرا یکّه وتنها در راه...


همه کس باز غریبانه براه


همه کس گم شده راه...!!!


ما چرا تنهائیم...ما چرا تنهائیم؟!
خاطرات برگی از دفتر زندگی هستند، آن ها را پاره نکنیم
نوشته شده در 13 / 12 / 1390برچسب:تنها,ساعت 12:51 توسط iman| |

لبخند

با لبخندی بر لبانت ....که شادی قلبم بود!

و در اندیشه ام..

 قاب عکس دیدگان ترا مینگرم 

با لبخندی بر لبانت ... 

که طراوت اندیشه  هایم بود!

امروز چرا

قطره اشکی در چشمانت درخشید؟!

... چرا؟!  

کجاست آن لبخند زیبای لبانت

که روح اشعار من 

شادی قلب وطراوت اندیشه هایم بود؟

خاطرات برگی از دفتر زندگی هستند، آن ها را پاره نکنیم
نوشته شده در 13 / 12 / 1390برچسب:لبخند,ساعت 12:50 توسط iman| |

پنجره

می توان پنجره را قاب چشمان تو کرد 

اگر فقط در میانش ایستاده مرا بنگری

با لبخندی بر لبانت!

در روحم. .. قاب ترا برای ابد حفظ خواهم کرد

با عکسی تو با لبخندی بر لبانت ...

که روح اشعار من است! 

عکس قاب گرفته ترا ...

بر دیواره ی رونی قلبم  

آویز خواهم کرد

خاطرات برگی از دفتر زندگی هستند، آن ها را پاره نکنیم
نوشته شده در 13 / 12 / 1390برچسب:پنجره,ساعت 12:34 توسط iman| |

زیر بارون.....

 

 

 مثل همیشه تنها تو اتاقم نشسته بودم....           

  دلم گرفته بود....                              

  احساس کردم از بیرون یه صدای آشنا میاد... 

رفتم کنار پنجره و بیرون دیدم.....    

آره همون صدای آشنا.... داشت بارون میومد..... 

 آسمونم مث من دلش گرفته بود.... داشت میبارید....  

دلم طاقت نداشت تو اتاق پشته پنجره بشینم.... زدم از خونه بیرون.....   

زیر بارون قدم میزدم و گریه میکردم....  

هیچ کس حتی قطره های اشک روی گونه هام رو نمیدید.....   

چه قشنگه.... قدم زدن.....زیر بارون.... گریه کردن با آسمون....                                            چرا....؟                                                  

چرا دلم گرفته....؟                           

چرا دارم گریه میکنم...؟                       

چرا دارم زیر بارون خیس میشم....؟                   

پس چرا هیچ کس چتری برام باز نمیکنه....؟     

چون تنهام....؟                   

یعنی جواب همه سوالام همینه...؟

.

.

.

شاید اگر اون نبود لذت این قدم زدن زیر بارون.... خیس شدن....  

سکوت الآن رو نداشتم.....      

شاید هیچ وقت تجربش نمیکردم.....   

نمیدونم.............................!!!! 

فکر کنم دیگه آخرشه، خدا حافظ

خاطرات برگی از دفتر زندگی هستند، آن ها را پاره نکنیم
نوشته شده در 15 / 11 / 1390برچسب:آخرین دلنوشته,ساعت 14:54 توسط iman| |

ای تو ای مایه ی آرامش من

ای تو ای راه من و چاره ی من

ای تو ای نور دل و دیده ی من

ای تو ای شمع شب تیره ی من

ای تو ای نور ده مهتابم

بی تو و فکر تو من بی تابم

بی تو من راه ندارم به کسی

بی تو من هیچ ندارم نفسی

به تو و عشق تو من درگیرم

بی تو و عشق تو من می میرم

www.memoirs.loxblog.com

 

خاطرات برگی از دفتر زندگی هستند، آن ها را پاره نکنیم
نوشته شده در 14 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 8:54 توسط iman| |

راه میروم در کوچه ی انتظار ،

کسی نیست،

کسی همراهمـــ نیست،

 کسی دلتنگم نیست،

نمیدانم انتظار چه کسی رامیکشم؟؟!!

نمیدانم چه چیزی را گم کردم!!!!

نمیدانم زیر چتر خاموش باورم زیر کدامین باران زندگیم قدم میزنم؟

نمیدانم دنبال چه چه چیزی هستم؟!

فقط میدانم وقتی راه میروم واطرافم رابا حسرت نگاه میکنم زیر لب زمزمه میکنم...

خاطرات برگی از دفتر زندگی هستند، آن ها را پاره نکنیم
نوشته شده در 14 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 8:26 توسط iman| |

دوباره دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم گرفته

 

بـــی تـــو در ایـــن انتـــظار میــمیـــرم

 ش خیلی سخته اما

 

 احسـ ـاس میکـ ـنم تو این انتـ ـ ـ ـ ـ  ـ ـظار پیرشـ ـدم

 

خدابا

 

خـــــــــــــــــــــــــــدایـــــــــــــــــــــــــــا

 

خسته ام

 

 خیـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ل ـ ـ ـ ـ ـ ـی خسته

 

-------------------------------------------------------------------------------

 

آخه تا کی انتظار؟؟؟؟

 

دیـــگـــه نـــمـــیـــخـــوام انـــتـــظار بـــکـــشـــم..

 

بهش بگین دیگه نیاد..
 
 
بگین نیاد.
 
نیاد
 
دیگه نیاد
 
 
دارم ایـــــــنـــــــجـــــــا مــــی ســــــــــــــــــوزم  
 
 
بهش بگین دیگه نمیخوام بیاد...
 
 
دیـــگـــه بـــســـمـــه شــــکـــســــتــــن
 
 
نمی خوام بیاد
 
اینجا دارم میمیرم..
 

-------------------------------------------------------------------------------

آخـــــــــــریــــــــــــن حــــــــــــرف من

عاشق نشو

چون هیچ کس با وفا نیست

-------------------------------------------------------------------------------

 

خاطرات برگی از دفتر زندگی هستند، آن ها را پاره نکنیم
نوشته شده در 14 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 8:19 توسط iman| |

سلام دوستان گلم.بعد مدّتها تونستم خودمو راضی کنم یه لینک بزارم.آخه دلم گرفته بود، از این زمونه ،از بی وفائی از ... اصلاَ ولش کنید اومدم با یه حال دیگه،امیدوار و سر حال.تازگیها با یکی آشنا شدم که احساس میکنم دوسش دارم .البته لینکای دیگم سر جاش میمونه.فعلاً بای    


اینو تقدیم به عشقم:

چقدر خوشبخته اونی که تورو داره ...
چقدر خوشبخته اونی که تورو داره

تو دوسش داری و دستاشو میگیری

میتونی تکیه گاهش باشی هر لحظه

با رویاهات داری دنیاشو میگیری

چقدر خوشبخته و اینو نمیدونه

که با تو زندگی کردن چقدر خوبه

تو اونجا شادی آرومی پر از عشقی

من اینجا تو دلم تردید و آشوبه

همه دنیای من مال تو بودن بود

حالا دیگه تورو داشتن یه رویائه

باید باور کنم سهم من این بوده

دلم بی تو چقدر خاموش و تنهائه

تو اونقدر خوبی که هر کی تورو داره

کنار تو براش دنیا بهشت میشه

همیشه توی این عشقای نافرجام

مقصر دست سرد سرنوشت میشه

تورو هرگز نداشتم اما میدونم

اونی که پیشته خوشبخت ترین میشه

براش با درد و غصه موندنم کم کم

با لبخند تو دیگه سخت ترین میشه

چقدر خوشبخته اونی که تورو داره

چقدر تلخه من اینجا بی تو آواره م

تو خوشبخت باش و من اینجا بدون تو

میشینم تا ابد روزامو میشمارم
 

خاطرات برگی از دفتر زندگی هستند، آن ها را پاره نکنیم
نوشته شده در 11 / 11 / 1390برچسب:خوشبختی,ساعت 19:41 توسط iman| |

 

خاطرات برگی از دفتر زندگی هستند، آن ها را پاره نکنیم
نوشته شده در 24 / 4 / 1390برچسب:ارزش,عشق,ساعت 16:36 توسط iman| |

چقدر دوستش داشتم ولی ....

 

 

 

آره این رسم زمونست که کسی رو که دوست داری بهش نرسی

نمیگم عاشقم این کلمه خیلی مقدسه ولی بی نهایت دوستش

دارم ومیدونم اگه بهش میرسیدم لیاقتشو نداشتم ولی ، ولی تا

زنده هستم نمیخوام کس دیگه ای رو دوست داشته باشم و به

این درد میسوزم

                   

۰۰يک نفر امد قرارم را گرفت۰۰

          برگ و بار و شاخسارم را گرفت
                 چهار فصل من بهار بود ، حيف ۰

                             ۰۰۰باد پائيزي بهارم را گرفت۰۰ 
                                    ۰۰اعتباري داشتم در پيش عشق۰

                      ۰۰با نگاهي ، اعتبارم را گرفت۰


               عشق يا چيزي شبيه عشق بود۰۰

آمد و دار و ندارم را گرفت . . .

 

 

خاطرات برگی از دفتر زندگی هستند، آن ها را پاره نکنیم
نوشته شده در 24 / 4 / 1390برچسب:عاشق,ساعت 16:25 توسط iman| |

خدا می خواست امتحانم کند. ولی خداجون امتحانت خیلی سخت بود...خیلی سخت... .

دلم گرفته ازاین رویای غمگین وسرد. از رویایی که آدمهای تو اجازه ام نمی دهند که بگویم. رویایی که غمگین شده است ومن توانایی گرمی بخشش را ندارم. رویایی که شبم را رنگین می کرد.

دلم گرفته، ازآسمان، که دیگر برایم نمی بارد. آن وقتها وقتی دلم می گرفت باران می بارید ومن زیرباران قدم میزدم، زمانی می شد که باهم می خندیدیم. ولی انگار حالا همه با من قهراند و همه فکر می کنند من قهرم. دیگر حوصله هیچ چیز را ندارم. من نه از سنگم. قلبم از نرم نرمک میپژمرد و هیچ کسی نیست که دراین سرزمین مرا یاد کند. تنم سخت است و دلم ... .

دلم گرفته از زمین و زمان. دلم گرفته... . خنجرکی که برسینه ام خورده و مرهمش نوش دارو ست و پادشاه کیکاووس.

من از نزدیک خورده ام، من مرده ام وهیچ کسی نیست که بداند و درک کند. من نه شادم و نه خوشحال. من نه سبز  و نه خرم. من نه آنم و نه این. و من هیچم و هیچ من.

دلم گرفته از خودم. از کلام و همنفسم. از درد و درمانم. از زخم و لبهایم و از قلب و اشک هایم. کلامم بر همنفسم می تازد. دردم را درمان فراموش شده است. زخمم را بوسه ام بر لب نیست. و قلبم که اشکم را نه به شادی و نه از غم، زمنزل گاه خود بیرون می راند. و من باز تنهای تنهایم. همانند ... همین حالا. من تنهای تنهایم و هیچ کسی نیست که مرا دراین تنهایی یاری کند.

دلم گرفته از خدا...آره از خدا هم دلم گرفته. چون خداهم کمکم نمی کنه. هر که درکلبه ی تنهاییم آمد ، خود گم شد و نتوانست برتنهاییم یاوری باشد. هر که آمد بر دلم تاخت و خاکی بلند کرد و با چوب سواری اش لکه زخمی بر دلم گذاشت و تاخت. من خدارا داشتم. خدا را دوست می انگاشتم وخدا مرا دوست می داشت. به دلم بد افتاده. . من دلم ازدروغ بیزاراست، . خدایا! نازنینم! بهترینم! یاور شبهای بی کسی ام. جز توکسی که از دلم خبر ندارد. جز تو کسی که از من کلامی ندارد. جز تو کسی که مرا ادراکی ندارد...چرا اینگونه بر سرم می کنی؟... چرا بر دلم تار رسوایی می زنی. گله کردم چون گله مندم.  ولی برای من، که غروری ندارم... . خدای من، بر دلم صبرت روانه دار که مرا دیوانه ی میخانه می کند این دل. رسوای عالم می کند بی هیچ، و نابود دریایی می کند بی حتی یک تکه چوب. هر کسی به فکر خودش شد یار من، و هیچ ندانست من که ام و چه؟

دلم از تو تنگ است... نه ... برای تو تنگ است. همیشه حرفایم را گوش دادی و هیچ نخواستی. همیشه درسهایم یاد دادی و هیچ بر دستم نزدی. ولی  من مرده ای هستم که جسمش برای آبروی یک انسان حرکت می کند، حرف می زند و برای آنکه دوست دارد دعا می خواند...

دلم گرفته از ... .

از هیچ کس دلم نگرفته... ولی چرا مرا هیچ کسی نیست که درک کند؟ چرا هیچ کسی نیست که مرا یاری کند ... چرا؟ و باز آه ی و بخاری و خدایی ولی با این تفاوت که بلند من فریاد می زنم ای خدا:

 

 

 

خاطرات برگی از دفتر زندگی هستند، آن ها را پاره نکنیم
نوشته شده در 16 / 4 / 1390برچسب:دل تنگی,قلب سنگی,ساعت 18:47 توسط iman| |

پروردگارا: به من بیاموز دوست بدارم کسانی را که دوستم ندارند...
عشق بورزم به کسانی که عاشقم نیستند...
بگریم برای کسانی که هرگز غمم را نخوردند...
محبت کنم به کسانی که محبتی در حقم نکردند

 

 
 

 

خاطرات برگی از دفتر زندگی هستند، آن ها را پاره نکنیم
نوشته شده در 10 / 4 / 1390برچسب:دوست,عشق,ساعت 16:21 توسط iman| |

یه خاطره از خودم بگم تا شما از خاطره هاتون برام بفرستین.

من اسم این خاطره رو به پیشنهاد یکی از دوستام پفک گذاشتم

آره عزیزم من اون موقع تازه از خدمت سربازی اومده بودم .شور جوونی تو سرم بود یکی بود که من اونو خیلی دوست داشتم جدای از این که بدونم اون چطور آدمیه.دختر خیلی خوشکلی بود ماشالله،اونقده که هر کی اونو میدید یه متلک بهش مینداخت.اسمش (f ) تازه 14 -15 سالش بود خلاصه هر چی ازش تعریف کنم جا داره امیدوارم که اونم این مطالبو بخونه.بریم سر اصل مطلب اونجائی که اون درس میخوند یه مدرسۀ دولتی شاهد بود که کنار خیابان اصلی داخل یه شهر بود.روز های زیادی رو باهم بودیم شاید تا سه چهار سال.اون روز رفتم تا اونو تو راه خونه همراهی کنم آخه اگه اونو یه روز نمی دیدم شب خوابم نمی برد.از مدرسه که تعطیل شد با هم به کوچۀ کنار مدرسه رفتیم که اون کوچه به یه خیابون دیگه وصل می شد .از اونجا رفتیم تا کسی ما رو نبینه (از فامیلای من)خلاصه:به آخر کوچه که رسیدیم روبروش یه بقالی داشت . پفک 1000تومانی اومده بود بازار، که خیلی بزرگ بود ازم خواست یه پفک واسش بگیرم، منم گرفتم .تو راه همینجور صحبت میکردیم و اون پفک میخورد من از این کار اون خوشم نمی اومد (از پفک خوردنش تو خیابون)واسه همین هی بهش غر میزدم ولی انگار نه انگار.به کوچۀ روبروی خونشون رسیدیم داخل کوچه که رفتیم دیدم خلوته منم به تلافی کاراش اونو بغل کردم و شروع کردم به لب گرفتن همین جور باهاش ور میرفتم که یه دفعه یه خانم با یه دختر خانم وارد کوچه شدند.منو نگو از خجالت داشتم آب می شدم.خودمو زدم به بیخیالی با صدای بلند شروع کردم پرخاش کردن که:این چه وضع پفک خوردنه همه خاک پفکو ریختی رو مقنعه ات .دیدم اون خانمه و دختر خانومه دارن میخندند.ما هم با خجالت از کنارشون رد شدیم .

 واقعاً یادش بخیر

خاطرات برگی از دفتر زندگی هستند، آن ها را پاره نکنیم
نوشته شده در 10 / 4 / 1390برچسب:پفک,f,,ساعت 15:8 توسط iman| |

تنها راه رسیدن
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
 
 
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
 

 دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
 
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
 
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…
خاطرات برگی از دفتر زندگی هستند، آن ها را پاره نکنیم
نوشته شده در 9 / 4 / 1390برچسب:داستان,خودکشی,ساعت 23:19 توسط iman| |

 
JetAudio IDM winrar KMPlayer

codec

JetAudio

IDM Winrar  KM Player K-Lite

یه سری نرم افزار که برای وبگردی خوبه

خاطرات برگی از دفتر زندگی هستند، آن ها را پاره نکنیم
نوشته شده در 9 / 4 / 1390برچسب:نرم افزار,,ساعت 20:11 توسط iman| |

 

سلام.دوباره اومدم از گذشته ام بگم.نمیدونم چرا شما ها میترسین از این که یه خاطره تعریف کنین .اشکالی نداره من این سرگذشت تلخ زندگیمو  به عسل خانم تقدیم میکنم که در خواست اون بود.

توی یه هوای ابری پائیزی موقع ظهر وقتی از مدرسه به خونه بر میگشتم دفتر یه دختری که انگار خیلی عجله داشت تا به مدرسه برسه از کیفش بیرون می افته .من اون دفتر رو برداشتم و بی اختیار چشمم به اسم روی دفترش افتاد.

این اولین برخورد ما بود که نه اون و نه من هیچکدام به فکر هیچ چیزی نبودیم (دوستی).اما ...

روز ها و هفته ها وماهها گذشت تا ...

یکی از روزهای بهمن ماه در سالگرد انقلاب من بازیگر یه نمایشنامه طنز و خواننده گروه سرود مدرسه بودم .از روز بعد که به مدرسه می اومدم هر روز و سر یه ساعت از کوچه ای که به مدرسه میرسید اونو میدیدم با یه نگاه عجیب و احساسی.اولش بی خیال بودم ولی بعد از چند روز نتونستم نگاه اونو فراموش کنم .یه روز پشت سرش رفتم تا بلکه بتونم با اون صحبت کنم ولی تا چند قدمی که رفتم دیدم رفت خونه یکی از همکلاسیها شون که از قرار دختر عموی پسر خاله ام بود.خونه اونا ( پسر خاله ام و دختر عموش )جفت هم و دیوارش خیلی کوتاه بود .منم رفتم خونه خاله ام.از دختر عموی پسر خاله ام خواستم تا اسم اونو به من بگه آخه اصلاً فکر نمی کردم که اون همون کسی باشه که اول گفتم.بالاخره دوستی هامون با پستی و بلندیها شروع شد.اولین باری که هم دیگه رو دیدیم توی یه امام زاده نزدیک مدرسه مون بود . کمی با هم حرف زدیم و بعد اون رفت توی حرم امام زاده و شروع کرد به گریه کردن.هنوزم نفهمیدم اون گریه ها برای چی بود.راستی اسمشو نگفتم << زهرا - پ ک >>.

خلاصه دوستیهامون ادامه داشت تا جائی که اگه یه روز همدیگه رو نمی دیدیم دیوونه می شدیم.اگه بخوام همه رو بنویسم خسته کننده میشه.تموم محله ما اینو میدونستند که من اونو میخوام و دوست دارم.حتی خانواده اون.

بچه های مدرسه به عشق ما حسودی می کردند.حتی یکی از دخترا که به من ابراز علاقه میکرد و من اونو رد می کردم با یه نامه جعلی عاشقانه که درست کرده بود (مثلاً از طرف من به اون) اونو به رئیس مدرسه مون آقای (ح ب ) داده بود که آقای ح ب منو به دفتر مدرسه فرا خواند و در مورد نامه از من سوال کرد.منم از سیر تا پیاز ماجرای اون و عشق من به زهرا رو به اون گفتم.وقتی فهمید علاقه من به زهرا و برعکس یه علاقه دو طرفه و عاشقانه است به عشق ما احترام گذاشت . وکمی هم منو نصیحت کرد.

ماهها گذشت و سالی هم.نوبت این بود که من پا پیش بزارم .وقتی با مادرم صحبت خواستگاری رو کردم و اونم به پدرم گفت ،پدرم به من گفت که یه مرد اول باید خدمت سربازیشو تموم کنه بعد زن بگیره.منم سال اول دبیرستان یه روز در میان میرفتم ،امتحانمو خراب کردم ،تا پدرم بفهمه که من کشش درس خوندن ندارم و با این تر فند برم خدمت.همین کار رو کردم .از اون طرف منم از خانواده زهرا ( مادرش) خاستگاری کردم .ولی با کمال تعجب اون به من گفت:دخترم هنوز بچه است و الان ازدواج واسه اون زوده.

رفتم خدمت به این امید که زودتر بر گردم تا با زهرا عروسی کنم .اما...

آخرای دوران آموزشی بود (دو ماه و چند روز بعد از این که رفتم خدمت)که مادرم در یکی از نامه هائی که به من داده بود نوشت:زهرا ازدواج کرده و دیگه به فکر اون نباش.......خراب شدم انگار یه کوه آوار ریختند سرم .من چند بار خواستم فرار کنم ولی یکی از دوستام که بچه محل ما هم بود مانع شد.دو سال خدمتم رو با تمام سختی هاش فقط به این امید تموم کردم که بر گردم و انتقام اون همه محبت رو بگیرم.ولی یکی یه جمله قشنگی گفت :( اگه واقعاً دوسش داری بی خیال شو چون باعث آبرو ریزی میشه اگه اونو فقط به خاطر خوشکلیش می خواستی بازم بی خیال شو چون این جور آدما ارزش درد سر و ندارن و تو با این کارت خودتو بزرگ می کنی )منم بی خیال اون شدم ولی به خدا قسم هنوز دوسش دارم و نمی تونم اونو از یادم ببرم.

و این حرف دله...

به امید آنکه قلبی نشکند

خاطرات برگی از دفتر زندگی هستند، آن ها را پاره نکنیم
نوشته شده در 9 / 4 / 1390برچسب:,ساعت 10:25 توسط iman| |

این تصویر به نظرم جالب اومد واسه همین گذاشتم تا شما هم ...

 
خاطرات برگی از دفتر زندگی هستند، آن ها را پاره نکنیم
نوشته شده در 8 / 4 / 1390برچسب:بستنی,ساعت 21:8 توسط iman| |

( کی می شه ) 
 
 
کی  میشه  آغو شت و  وا   بکنی    من  تو ی  آ غو شت  جا  بکنی

 

کی میشه که لب  بزاری روی لبام     بهم بگی عزیز دل تو رومی خوام

کی میشه  موها  تو نوازش  بکنم     صورت و گونه ات و نازش بکنم

کی میشه  دست  بندازی   بگردنم     بدونم  عز یز تر ین کس ات  منم

کی میشه سربزارم  رو  زانوها ت     بگم  از  خود م  و  از دلم  برات

کی میشه سر بزاری  رو  سینه ام     بهم  بگی  که  مرد  قلب  تو منم

کی میشه دل تنگ بشی  برای  من     بهم  بگی  نرو  تو  از  کنار  من

کی میشه  عاشق  و  دیوانه  بشیم     دو تا یی هم دل و هم خا نه بشیم

میرسه  آخرش  اون  روز  میدونم     تا قیا مت  من  کنارت  می مو نم

 

              تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

 

خاطرات برگی از دفتر زندگی هستند، آن ها را پاره نکنیم
نوشته شده در 7 / 4 / 1390برچسب:شعر,کی میشه,ساعت 23:10 توسط iman| |

 

بی تابم و دل به دیدار تو تنگ است، تقصیردلم نیست نگاه تو قشنگ است

 

  

خاطرات برگی از دفتر زندگی هستند، آن ها را پاره نکنیم
نوشته شده در 6 / 4 / 1390برچسب:انتظار,ساعت 22:10 توسط iman| |


Power By: LoxBlog.Com